۱۳۸۹/۰۶/۰۹

کلید

وقتی کسی رو نداری که حالتو بپرسه، که کاری که با زندگیت می کنی واسه "هیچ کس" مهم نباشه، وقتی کسی نوشته هاتو یا نمی خونه یا درک نمی کنه، موبایل ها رو روت خاموش می کنن که اس ام اس ندی و زنگ نزنی، وقتی همه ی درها حتی اون دری که کلیدشو داری، -کلیدشو بهت دادن- به روت باز نمی شه، بهتر نیست به جای اینکه بری لب دریا بری ته دریا؟


با کسایی که دوستشون دارم، می رم شمال. موبایل خاموش و چراغ خاموش. بی اینترنت  و بی امکانات

یه نفر تو این زندگی هست که دکترِ تمامِ لحظاتِ بیماریم می شه، مادرِ تنِ تبدارم می شه. غذا می پزه و می یاره و با کیسه ی آب گرم می یاد کنار تخت بی کسی هام و دستشو می کشه رو موهام و با نگاش آرومم می کنه.دکتر! اگه اینجا رو می خونی بدون  مُسَکِنِ این روزامی و به خودت افتخار کن که تنها کسی بودی که با تمام بدی هایی که در حقت کردم و شکی که گاهی در عشقت داشتم، رو حرفت موندی و کوتاهی نکردی. تو از اون دسته آدمهایی هستی که به قول (بهناز-م) آدمو به طرز محسوسی دوست داری و من از اینکه هرگز در توانم نیست کسی رو اینطوری دوست داشته باشم بهت حسودی می کنم




.  

۱۳۸۹/۰۶/۰۷

سی سالگی- هشت

هشت

من به یک کتاب کوچک چند صفحه ای متعهدم. هنوز متعهدم و نمی دانم کِی این تعهد لعنتی که نمیدانم کِی و چرا شروع شده، تمام می شود.

پسر می گوید که حتی او هم نمی داند.

من متعهدم و هر وقت از رفتن حرف می زنم چنان طرد می شوم که قلبم تیر می کشد. من متعهدم و منزوی و منزجرم از همه چیز و همه کس. من متعهدم و قلبم تیر می کشد... من بیمارم و خدا را شکر می کنم

۱۳۸۹/۰۶/۰۶

سی سالگی- هفت


هفت

 
پسر آیه به دست آمد و من به او گفتم که دست هایم درد می کند.

بر ناخن هایم رنگ اشید و بارهایم را از دستانم گرفت و رفت و من حالا بهترم.

حالا بهترم اما پشیمانم! ای کاش امیدم را از خودم نمی گرفتم. حالا منتظرم دوباره بیمار شوم تا شاید دوباره بیاید.

بهش گفتم: بال هایم را می خواهم. نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد. ساعت ها نگاهم کرد. بعد بلند شد، لبهایم را بوسید و گفت: باورت نمی کنم...

نفهمیدم چه می گوید اما گفت و رفت...



۱۳۸۹/۰۶/۰۵

سی سالگی- شش

شش


دستانش را چون دوست داشتم خوب به یاد می آورم. اما خطوط بدنش را...

آن ها را چون می توانم به یاد بیاوم، دوست دارم. وقتی در آن تقلا و تلاقی هستی معمولا جز کمی از ابتدا و انتها را به یاد نمی آوری، اما من همه چیز را خوب و با جزئیات به یاد دارم. دلیلش هم این است که بار اول چشمانم را با آن روسریِ کرم رنگ با آن دایره های رنگی بست و من هیچ ندیدم و ترسیدم. گرچه بی نهایت عشق را احساس کردم ...

اما بار دوم وقتی دیدم می توانم ببینم همه چیز را خوب دیدم و چقدر همه چیز خوب بود. خطوط بدنش را و لاغریِ دستان و شانه های پهنش را خوب به یاد می آورم و بسیار دوستشان می دارم.

آنجا
 از آن آیه ها خبری نبود و من نمی دانم چرا؟ شاید چون به جایِ اینکه خدا آیه هایش را بر او نازل کند، او را بر من نازل می کرد و خدا در آن لحظات چقدر دوستم می داشته!



۱۳۸۹/۰۶/۰۴

سی سالگی- پنج

پنج


آن روز که زمستان بود و سرد بود و برف نمی بارید و من را بیدار کرده بود، فکرش را هم نمی کرد که تمام روزهای باقی مانده از زمستان را نمی گذارم خواب به چشم هایش بیاید.



بیدارم کرده بود و دست هایم را گرفته بود و در خیابان های همان شهر بلاتکلیف راهم برده بود ومن گیج بودم، گیجِ آن خوابی که گفتم انگار مرده بودم...

آیه هایش را بر من می خواند و من می ترسیدم فراموششان کنم. اما گفت که خاصیتِ این آیه ها این است که هرگز از یادم نمی رود.

زمستان بود. می خواستم به او بگویم که خاصیتِ این زمستان هم این است که مستم می کند و من بعد از اولین طلوع خورشید در بهار همه چیز را از یاد خواهم برد ، حتی عاشقی هایم را. من دختری هستم که هرگز چیزی را بیشتر از یک فصل نداشته و به این نداشتن ها چنان عادت کرده که حتی اگر باشند هم پَرشان می دهد.

خوب شد نگفتم. حتما می رنجید.

۱۳۸۹/۰۶/۰۳

سی سالگی- چهار

چهار


دستهایم درد می کند و نمی دانم چرا؟

دوست فریب خورده ام می گوید: مثل درد جای بال هایت، به اینهم عادت می کنی.

اما من به آن هم عادت نکرده ام. این را می داند اما مثل تمام پیغمبران مجعول این شهر کثافت می خواهد آرامم کند و خدا را در تمام سوراخ ها و کاستی ها و دارایی هایم نشانم دهد.

به درد دستهایم عادت نمی کنم، دوستشان دارم، بال هایم را به یاد نمی آورم اما دستهایم...

دستهایم درد می کند و منتظرم پسر آیه به دست پیدایش شود، شاید بداند چرا... او همیشه همه چیزِ مرا میداند. فقط بدی اش این است که دیر به دیر می آید، چون ریه هایش درد می کند و من نمی دانم چرا؟ می ترسم به خاطر این همه نادانی بالاخره فراموشم کند...









۱۳۸۹/۰۶/۰۲

سی سالگی- سه

سه


زنده ام و به یاد می آورم تمام روزهایی که مثل سگ در خیابان های فاسد این شهر بلاتکلیف عرق می ریختم را به امید برف گذرانده ام و حالا این سوراخ لعنتی یه ازن، همین را هم از من گرفته...

در جدالم... با او، با گرما، با مردان دریده ی این شهر، با مادران گرسنه ،پدران خسته، دوستان فریب خورده و حتی این سوراخ لعنتی یه ازن.

زنم و همیشه با تمام سوراخ ها دشمنی داشته ام...

سردم بودو در لحاف زرد و چرکِ دوخت ترکیه ایم چنان خوابیده بودم که میتوانستم مرده باشم که ناگهان فهمیدم این زمستان هم مثل تمام زمستان های عمر سی ساله ی گهی ام می خواهد خوب باشد و بیدار شدم. بیدارم کردی پسر آیه به دست...



۱۳۸۹/۰۶/۰۱

سی سالگی- دو

دو



بال هایم را سی سال پیش بریدند. همان روزی که پرستار نافم را می برید، به سفارش عزیزانم، بال هایم را هم برید؛ به راحتی یه بریدن نافم.

آن روز را به یاد ندارم، ولی جای بال هایم هنوز درد می کند. هنوز درد می کشم.

سی سال پیش... کاش می مردم وقتی به دنیا آمدم.

۱۳۸۹/۰۵/۳۱

سی سالگی-یک

یک



خواب دیدم روی زمین افتاده ام و تمام مردانی که روزی دوستشان می داشته ام دورم ایستاده اند،با چهره هایی که همیشه می خواستم داشته باشند، مُردنم را تماشا می کردند. از اینکه حالا همه شان همدیگر را می شناختند احساس خوبی نداشتم اما بر عکس گذشته، اینبار اصلا دوست نداشتم بمیرم، حالا که داشتم می مردم...

از بین آنها یکی شان آمد و با جام شرابی که در دست داشت کنارم نشست. همان پسری که روزی بین پله هایی که دو طبقه ی خانه اش را به هم می رساند فراموششش کرده بودم. همان مردی که ازش می ترسیدم، همان مردی که می خواست خودم باشم و من از خودم می ترسیدم.

- "اینطوری بهتره، مگه نه؟"

نفهمیدم چرا مردنم را دوست دارد؟ آنهم با آن لبخند شیرینی که بر لب داشت. تناقضی که آزارم میداد...اخم کردم و شراب را از دستانش نوشیدم. طوری که انگار تمام آن سی سال لعنتی را غیر از شراب هیچ ننوشیده بودم.

این همان پسری بود که اول بار عاشق دستانش شده بودم. همیشه با آن ها چیزهایی را می بخشید که بقیه آدم ها ازم دریغش می کردند. یک روز قهقه های بلند بی هیچ شرمی، یک روز اشک هایی که از ریختنشان می ترسیدم، یک روز شعر، یک روز سیگار و حالا شراب.

روزگاری دستان پدرم را هم همین قدر دوست می داشتم، تا اینکه همان دستها بالا رفت و با درد بر صورتم نشست.

آخ آخ... یادم آمد. یادم آمد که چرا باید می مردم... در دم جان دادم.

۱۳۸۹/۰۵/۳۰

او را به خود وا ننه!


ساده است
نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودم که چگونه زیر غلطکی می رود
و گفتند که سگ من نبود



ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد



ساده است بهره جویی از انسانی

دوست داشتنش بی احساس عشقی

او را به خود وا نهادن

و گفتن که دیگر نمی شناسمش



ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنین نیم


ساده است که چگونه می زی
باری
زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم




اگه اشتباه نکنم: مارگوت بیکل/ احمد شاملو

گستاخ

یه داستان دارم به نام "سی سالگی" که سعی می کنم چند وقت یه بار یه بخششو اینجا بذارم، خیلی انتظار پیوستگی نداشته باشین. هدفمم اینه که اینجا بذارمش که مجبور شم تمومش کنم وگرنه خیلی مسئله ی ادبی و جدی ای نیست

پدر سیگار پسر


با اجازه ی بچه های شما یادتون نمی یاد

شما یادتون نمی یاد، یه روز به خاطر صدای بلندش که گفته بود: "من سیگار کشیدنمو کم نمی کنم" اونم فقط به خاطر اینکه خیال کرده بود تو اتاقم و ممکنه صداشو نشنوم کلی ازم دلجویی کرد.

بدرود

وقتی هنوز صبح به خیر نگفته، بدرودت را نوشتی ترسیدم، و در دم جان دادم
.
.
.
داستان سی سالگی ام را هنوز تمام نکرده بودم، که مُردم

دختر تا سپیده دم گریان

این روزها کسانی هستند که وقتی دستم را می گیرند، ناخن هایشان را چنان در گوشتم فرو می کنند که قلبم تیر می کشد.



مترو!

بیا تظاهر کنیم
که هیچکدام از آن قطارهای ِ پرتاخیر
من را
به
تو
نرساندند
فقط بیا تظاهر کنیم

۱۳۸۹/۰۵/۱۹

گاهی هم انسان کم می آورد



تن می دهم به مرگ

تن می دهم به جبر

تن می دهم به مرگ تدریجی یک رویا

تن میدهم به هر آنچه که نمی خواهم

۱۳۸۹/۰۵/۱۰

شعر تمام شده

مرسی مهدی موسوی 
  مرسی شاهین نجفی

 
...
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم


که سرنوشتِ درختانِ باغمان تبر است


به کودکانه ترین خواب هایِ تویِ تنت


به عشق بازی یه من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسِ جنون


به بچه ای ای که منم در میانِ جاریِ خون
...
به بوسه هایِ تو در خوابِ احتمالی یه من


به فیلم هایِ ندیده، به مبلِ خالی یه من
...

قسم به این همه که در سرم مدام شده



قسم به من، به همین شاعر، تمام شده


قسم به این شب و این شعرهایِ خط خطی ام


دوباره برمیگردم به شهرِ لعنتی ام


به بحثِ علمی یه بی مزه ام در گوشت


دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت
...




به امنِ آغوشت
.
.
.
به امنِ آغوشت