۱۳۸۸/۰۸/۰۴

خلوت انس

وبلاگی که آدرسش را می دانی معذبم می کند.

سپاس خداوند را که به من فرصت آموختن کامپیوتر را داد و من دهن نسبتا گشادم را به روی این نعمت کج کرده و سر خر را مجددا کج کرده و از محل گریختم.



۱۳۸۸/۰۸/۰۲

عزمت را جزم کن

گاهی هجوم خاطره ها و گاهی به خاطر آوردن کارهایی که نکردی و ای کاش که کرده بودی آنقدر عذابت می دهد که به خواب می روی و آنقدر آرزو می کنی که بیدار نشوی که به خود مرگ نزدیک می شوی و آنگاه به یاد می آوری که هنوز فرصت هست. بر میخیزی. برای خود یک فنجان چایی میریزی، می نوشی با قند، ناخوداگاه دستت به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کنی، و فیلم میبینی و اخبار گوش می کنی و کم کم به روزمرگی می افتی و تمام کارهایی که داشتی را فراموش می کنی و آرزوهایت را به خدا می سپری و دوباره...

۱۳۸۸/۰۷/۲۶

یهودیان

gloomy sunday

(یکشنبه غم انگیز)

۱۳۸۸/۰۷/۱۹

تکرر تاریخ

تاریخ تکرار می شه، تنها فرقش اینه که اون بعد از اینکه من رفتم آوردش اما تو در حضور من...

۱۳۸۸/۰۷/۱۲

یاد ایامی...

کتاب هایه دوره یه دبیرستان جلومه... چه غلطی می کردم اونروزا که الان اینجوری شدم...
به بهانه ی درس خوندن و امتحان جمع می شدیم خونه ی یکی از بچه ها تا اینکه جمع اونقدر کوچیک و کوچیک شد که فقط ما دو نفر موندیم...بعد کم کم دو نفر و نصفی...

یه جمله تو کتاب امسال فیزیک سال اولی ها هست که نوشته شما نوجوانان به 12000 کیلوژول انرژی نیاز دارید... خب من چطوری می تونم این کتاب ها رو بخونم وقتی جایی برایه سن و ساله من توش نیست...