۱۳۸۹/۰۶/۰۳

سی سالگی- چهار

چهار


دستهایم درد می کند و نمی دانم چرا؟

دوست فریب خورده ام می گوید: مثل درد جای بال هایت، به اینهم عادت می کنی.

اما من به آن هم عادت نکرده ام. این را می داند اما مثل تمام پیغمبران مجعول این شهر کثافت می خواهد آرامم کند و خدا را در تمام سوراخ ها و کاستی ها و دارایی هایم نشانم دهد.

به درد دستهایم عادت نمی کنم، دوستشان دارم، بال هایم را به یاد نمی آورم اما دستهایم...

دستهایم درد می کند و منتظرم پسر آیه به دست پیدایش شود، شاید بداند چرا... او همیشه همه چیزِ مرا میداند. فقط بدی اش این است که دیر به دیر می آید، چون ریه هایش درد می کند و من نمی دانم چرا؟ می ترسم به خاطر این همه نادانی بالاخره فراموشم کند...