۱۳۸۹/۰۶/۰۲

سی سالگی- سه

سه


زنده ام و به یاد می آورم تمام روزهایی که مثل سگ در خیابان های فاسد این شهر بلاتکلیف عرق می ریختم را به امید برف گذرانده ام و حالا این سوراخ لعنتی یه ازن، همین را هم از من گرفته...

در جدالم... با او، با گرما، با مردان دریده ی این شهر، با مادران گرسنه ،پدران خسته، دوستان فریب خورده و حتی این سوراخ لعنتی یه ازن.

زنم و همیشه با تمام سوراخ ها دشمنی داشته ام...

سردم بودو در لحاف زرد و چرکِ دوخت ترکیه ایم چنان خوابیده بودم که میتوانستم مرده باشم که ناگهان فهمیدم این زمستان هم مثل تمام زمستان های عمر سی ساله ی گهی ام می خواهد خوب باشد و بیدار شدم. بیدارم کردی پسر آیه به دست...