۱۳۸۹/۰۶/۰۴

سی سالگی- پنج

پنج


آن روز که زمستان بود و سرد بود و برف نمی بارید و من را بیدار کرده بود، فکرش را هم نمی کرد که تمام روزهای باقی مانده از زمستان را نمی گذارم خواب به چشم هایش بیاید.



بیدارم کرده بود و دست هایم را گرفته بود و در خیابان های همان شهر بلاتکلیف راهم برده بود ومن گیج بودم، گیجِ آن خوابی که گفتم انگار مرده بودم...

آیه هایش را بر من می خواند و من می ترسیدم فراموششان کنم. اما گفت که خاصیتِ این آیه ها این است که هرگز از یادم نمی رود.

زمستان بود. می خواستم به او بگویم که خاصیتِ این زمستان هم این است که مستم می کند و من بعد از اولین طلوع خورشید در بهار همه چیز را از یاد خواهم برد ، حتی عاشقی هایم را. من دختری هستم که هرگز چیزی را بیشتر از یک فصل نداشته و به این نداشتن ها چنان عادت کرده که حتی اگر باشند هم پَرشان می دهد.

خوب شد نگفتم. حتما می رنجید.