۱۳۸۸/۱۲/۰۸

کتاب

هر دختری تو زندگیش یه "لنی" داره که به سختی حاضر می شه تن به ازدواج بده و وقتی هم دلباخته می شه معلوم نیست طرفش همون دختره یا نه!!!! بالاخره شاهکار رومن گاری رو تموم کردم و متاسفم که چقدر دیر این کتابو خوندم.

پ.ن:
1-"لنی" به دختره گفته اگه یادم بیاد امام هفتممون کیه باهات ازدواج می کنم، و بعد از 4 روز ساعت 12 شب به دختره اس ام اس می ده که: راستی هفتمی موسی کاظمه!

2- "تنهایی پر هیاهو" از "بهومیل هرابال" رو پیشنهاد می کنم بخونید به یه شرط: اونم اینکه از قبل تمام کتابها و شخصیت هایی رو که تو کتاب ازشون یاد شده بشناسید چون تمام معانی یه کتاب به این اسامی وابسته است.

۱۳۸۸/۱۲/۰۵

مادینه!

کلی پشت تلفن گریه کرد، گفت ده روز بعد از عقد، پسره تو خیابون کتکش زده و داغونش کرده. یه هفته بعدش جلو مامان باباش زده تو گوشش، بهش اعتماد نداره، همش چکش می کنه، نمیذاره کلاس زبان آلمانیشو که این همه سال واسش زحمت کشیده تموم کنه...
خیلی واسش غصه خوردم، تمام مدت سعی می کردم خودمو کنترل کنم و حرف ناجوری به پسره نزنم...
موقع خداحافظی گفت: راستی 4 فروردین عروسیمه، حتما بیا، سنگ تموم گذاشتم، خیلی مراسم تکی می شه، 3 ماهه دارم واسش زحمت می کشم.
دلم می خواست شماره ی شوهرشو می داشتم و بهش می گفتم: مصطفی جان اگه می شه بیشتر بزنش!!

۱۳۸۸/۱۱/۲۸

ناشر6

آن مرد بعد از باران رفت!
.
.
.
دخترک! غصه نخور
مردِ تمام قصه ها
بعدِ بند اومدنِِ بارون و برف
کوله شو
بر میداره
گونه هاتو
می بوسه
طوری که خیال کنی
شرفش از رو لباش
سر می خوره
سمت گونه هایِِ تو

طوری که خیال کنی
یه روزی
واسه پس گرفتن همون شرف
دوباره می یاد سراغ تو
ولی آی دخترکم!
گول نخوری
مرد تمام قصه ها
بعد بند اومدن بارون و برف
کوله شو که برداره
گونه تو که ببوسه
پاشو از در که بیرون برد
میره و
راه می ره و
راه می ره و
راه می ره...
تا دوباره
وقتی بارون
به تن سرد و عبوسش بخوره
بره یه جای دیگه
آخه
مرد تمام قصه ها
وقت بارون که می شه
ترس و وحشت دلشو میلرزونه
می ترسه سرما بخوره
می ترسه سرما بخوره
می پره تو تخت گرمِ دخترک
خودشو گرم می کنه
خودشو گرم می کنه
دل اون دختره رم گرم و گرمتر می کنه

صبح که شد
بعد بند اومدن بارون و برف
کوله شو بر میداره
گونه هاشو می بوسه
پاشو بیرون که گذاشت
میره و
راه می ره و
راه می ره و
راه می ره...
دخترک غصه نخور!
.
.
.
پ.ن: فیلم The lives of others رو حتما ببینین

۱۳۸۸/۱۱/۲۷

ناشر5

مرد یهو شروع کرد به گفتن:
داشتم از بلوار کشاورز رد می شدم، کار خاصی نداشتم، یهو چشم افتاد به یه دختره، خیلی خوشگل بود، دلم نیومد همینطوری رد شم، چند قدم ازش دور شدم و وایسادم و نگاش کردم طوری که منو نبینه. وای خدای من چقدر زیبا بود. اینقد (با دستاش 4-3 سانتی رو نشون داد) از من کوتاه تر بود. یهو برگشت سمت من و اونم منو نگاه کرد. این کشمکش نگاه هامون کمی طول کشید، نمی دونم چقدر ولی کمی بعد بهم لبخند زد، دور و برمو نگاه کردم تا مطمئن شم با من نبوده اما انگار با من بود. برا اینکه فکر نکنه از این پسر علافام گوشیمو از جیبم در آوردم و به یکی زنگ زدم و شروع کردم به حرف زدن انگار که من اینجا، وسط تهران، وسط بلوار، وسط روز منتظر کسی بودم...
{شنونده با خودش فکر کرد: نه عزیزکم از بس مغروری}
پسر ادامه داد: یهو دخترک اومد سمتم و در حینی که بهم نزدیک میشد گفت: بیام؟ و من بدون اینکه جوابی بهش بدم، همونطور که داشتم با دوستم تلفنی حرف می زدم دستم رو سمتش دراز کردم و دستاشو گرفتم و راه افتادیم. منو برد خونش. شب رو پیشش موندم، صبح پا شدم رفتم نونوایی - تو می دونی که من نه اهل زود بیدار شدنم نه اهل نونوایی رفتن و اینجور کارا، اما رفتم دیگه- آره خلاصه نون و بساط صبحونه خریدم و برگشتم پیشش و صبحونه خوردنشو نگاه کردم... 31 فروردین بود، تا 31 خرداد با هم بودیم. 31 خرداد وقتی از پیشش برگشتم سیم کارتمو از گوشیم در آوردم و گذاشتمش کنار، هم سیم کارتمو هم سیما رو -اسمش سیما بود- آخه از بس دوستش داشتم که نمی خواستم با بیماری هام، با اعصاب و روح و روان خرابم و با آینده ای که نمی دونم می خوام باهاش چی کار کنم، اذیتش کنم.
{شنونده تمام مدت با خودش فکر می کرد: نه عزیزکم، نقل این حرفا نیست، از بس که مغروری... }

۱۳۸۸/۱۱/۲۵

و ما همچنان دوره می کنیم...

...
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره یی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می گیرد.

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است-
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیات گنجی در آمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیارن را
از این سان
دل پذیر کرده است!

نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
-متبرک باد نام تو!-

و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

احمد شاملو

۱۳۸۸/۱۱/۲۳

گذشته ها دوباره آمده اند...

یاد نگرفتم درست زندگی کنم، یاد نگرفتم آن طور که دوست دارم زندگی کنم، یاد نگرفتم آن طور که می خواهم دوست داشته باشم، سالهاست که برای دیگران زندگی می کنم (اگرچه حتی همین دیگران بارها مرا به نافرمانی متهم کرده اند)، روزگاری برای مردم شهر کوچکی که پدرم مجبور بود در آن زندگی کند، سالها برای مادرم، مدتها برای برادرم و غرور و تعصب مردانه اش، روزگاری دیگر برای پدرم که پیر شده بود، بعد ها برای دوستانی که به بودنشان نیاز داشتم و حتی چند سال برای کسی که آنقدر دوستش داشتم که می ترسیدم از بی مهری اش، به خودش شکایت ببرم مبادا از دستم برود و حالا در چند قدمی یه سی سالگی انگار فوران کرده ام، عمدا دوست دارم همه شان را آزار دهم، همه شان را نگران کنم و بترسانم. حالا در چند قدمی یه سی سالگی کتاب های ممنوعه شان را قورت می دهم و دیدارهایه تحریمی شان را با تمام وجود می بلعم. دوست دارم تمام رازهایم رافاش کنم تا درد بکشند، علیرغم اینکه بسیار دوستشان میدارم و همین تناقض لذت آزار و درد دوست داشتنشان عذابم می دهد. کاش آن روزها رهایم می کردید تا امروز بی صبرانه به آغوشتان باز می گشتم...

۱۳۸۸/۱۱/۲۱

هییس!!

... لنی اول با عزی دوست شده بود. عزی اهل اسراییل بود و یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست. و به همین دلیل با هم روابط خیلی خوبی داشتند. ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می زد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند، آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می رود.

"خداحافظ گری کوپر- رومن گاری"

۱۳۸۸/۱۱/۲۰

حاضر جواب

-وقتی از پیش تو بر می گردم تا مدت ها یه لبخند گل و گشاد رو لبامه که نمی تونم قایمش کنم

-منم به طرز گل و گشادی دوست دارم

۱۳۸۸/۱۱/۱۶

ناشر4

...
هنوز در نگاه من نشان عاشقانه هست
و در ورای غصه ام نشاط شاعرانه هست
اگر چه نیم گشته ام میان دیگری و تو
ولی برای ماندنم دلیل صادقانه هست
سری برای عاشقی اگرچه در بساط نیست
ولی برای دیدنت هنوز هم بهانه هست
اگرچه بر دهان من ز ترس قفل می زنند
تمام روز بر لبم ز نام تو نشانه هست

پ.ن: بعدا کاملش می کنم
پ.ن: درگیر بنایی و لوله کشی ام و خیلی عصبی... جنبه ام در حد صفره

۱۳۸۸/۱۱/۱۲

ناشر3

وقتی برای اولین بار خدا مرا آفرید* قلبم را در پستوی سینه ام نهان کرد. وقتی اولین شعر عاشقانه ام را مادرم دید، آنرا در پستوی خانه نهان کرد. وقتی اولین عشقم را دیدم، پدرم مرا در پستوی خانه نهان کرد. وقتی اولین عشق مردی شدم، مرد مرا در پستوی خانه ای دیگر نهان کرد.حالا خودم دوباره عاشق شده ام و آنرا مدام در تمام پستوهایی که می شناسم نهان می کنم.
آیا عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد؟


* می گویم اولین بار چون به یاد می آورم که بارها آفریده شده ام، حتی زمانی یک صندلی بودم، از همان ها که عقب و جلو می روند و تکان می خورند...




پ.ن:
امروز می خود
فردا نمی خواد
امروز می خواد
فردا نمی خواد
پس فردانمی خواد
روز بعدش هم ممکنه بخواد ممکنه نخواد
تف به بلاتکلیفی
تف به تو