۱۳۸۹/۰۶/۰۷

سی سالگی- هشت

هشت

من به یک کتاب کوچک چند صفحه ای متعهدم. هنوز متعهدم و نمی دانم کِی این تعهد لعنتی که نمیدانم کِی و چرا شروع شده، تمام می شود.

پسر می گوید که حتی او هم نمی داند.

من متعهدم و هر وقت از رفتن حرف می زنم چنان طرد می شوم که قلبم تیر می کشد. من متعهدم و منزوی و منزجرم از همه چیز و همه کس. من متعهدم و قلبم تیر می کشد... من بیمارم و خدا را شکر می کنم