۱۳۸۹/۰۷/۰۸

say no!

پدیده های غریبِ اجتماعی آزارم میدهد...نیازی به خاص و روشنفکر بودن نیست، کافی ست کمی-فقط کمی- انسان باشی تا درد بکشی و من درد می کشم


...

چقدر خسته ام می کنی با این همه رمز و راز، با این همه کنایه... "دوستت ندارم" هایت را هزار بار شنیده ام، نیازی به تکثیر و توضیح  نیست پیامبر...نیازی نیست

مجال می خواهی؟ نداشتی؟

 از امروز تا ابد برایت زمان خریدم از دلم...آسوده باش







۱۳۸۹/۰۷/۰۷

نمی خواستم روزنامه بخرم

پاک شد

۱۳۸۹/۰۷/۰۶

چقدر بدبختیم؟

همه بدبختی انسان ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی زنند
 
آلبر کامو - طاعون - مترجم : رضا سید حسینی

۱۳۸۹/۰۷/۰۲

چیزهایی که هرگز به من نگفتی 1


یه جایی رو میشناسم که فقط باید با تو رفت






پ.ن:توضیحِ عنوان

با اجازه ی "اُلد فشنِ" عزیز که قبل از لذت از پست هایش از عناوینی که انتخاب می کند حظ می کنم

نفس گیری

پناه بر ایوان کدام خانه خواهم برد وقتی هوایی برای زنده ماندن در خانه ام نیست؟ تسکینم بده تو را به بی پناهی ام قسم





۱۳۸۹/۰۶/۳۰

goodbye party

آدم ها می روند:
 یکی می رود استرالیا، یکی به خانه اش بر میگردد، یکی می رود کوه چادر می زند و بی خیال سِیر می کند، یکی می میرد و عجیب تنهایت می گذارد، یکی سوار کِشتی می شود و در دریا آنقدر بالا می آورد تا جانش در بیاید

آدم ها همینطور جا به جا می شوند و پیرِ مرا در می آورند
آدم ها به همین راحتی پیرم را در می آورند
از آدم ها بدتان نمی آید وقتی پیرتان را در می آورند؟

آدم برفی

فالگیر می گفت: امسال به برف نمی رسی، قبل از رسیدن زمستان آب می شوی.
یعنی فالگیر راست می گفت؟ کاش راست بگوید. یعنی هنوز کسی هم هست که راست بگوید؟


پ.ن: کلی پول دادم تا شرمش را کنار گذاشت و راست راست در چشمانم نگاه کرد و خبر مرگم را گفت
این همان فالگیری ست که به "گلاره" گفته بود می میرد و گلاره هم مُرد
شاید فالگیر نیست

+خوبه یه "مرمر" ی هست که بشه بهش بگم دوست دارم رو سنگ قبرم چی بنویسم 


۱۳۸۹/۰۶/۲۹

ن.م.ی.ت.و.ا.ن.م

فرزند ارشد خانواده گاهی -بیشتر اوقات- پدرش را تکرار می کند
من تکرار توام پدر. پُرم از ترس  

۱۳۸۹/۰۶/۲۷

من سردم است

وقتی برای هر دُری که میخواهی بیفشانی مجبوری چند دقیقه فکر کنی که برچسبی خواهد خورد یا نه، باید هم 5 ساعت در سکوت بگذرد


و کمی هم سرد بود





من سردم است
من سردم است و انگار هیچ‌وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه‌ترین یار "آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چه‌گونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟




دود

بی بهانه می توان زیست، بی شادی، بی عشقِ ِتو حتی
در توانم هست با و بی هر فاکتوری زندگی کنم، اما بی آن حلقه های دود ِ لعنتی که بر دستانت دخیل می بندند نمی توانم


۱۳۸۹/۰۶/۲۴

خانه ام چیزی شبیه تو را کم دارد

خانه ام جای هیچ پرنده ای نیست، خانه ام جای اسارت هیچ پرنده ای نیست.
خانه ام زیباست و جای زیبایی تو وقتی که از خواب بیدار میشوی در آن به شدت خالی ست اما این جا، جای هیچ اسارتی نیست
فقط منم که اسیرم، اسیر آزاد کردن شما از بند های دلم. منم که پای دلم اسیر غصه نخوردن های شماست.
فقط منم که نطفه ام از پرنده است اما زنی مرا زاییده.
کاش مادرم کبوتر بود.کاش اسیر هیچ آدمیتی نبودم_ آدمم به نمیدانم چه، قسم_ کاش پای دلم اسیر غصه خوردنت نبود، آنوقت الان نبودم... نبودم به نمیدانم چه، قسم

مرا آنگونه که می خواهم دوست بدار

یکی چشمانم را دوست دارد
یکی نگاهم را
یک خنده هایم
یکی مهربانی ام
یکی به خاطر میوه هایی که پوست میگیرم و در بشقابش می گذارم
یکی نوشته هایم
یکی صدایم
یکی...
کسی هست که مرا به خاطرِ دیو دریده درونم دوست داشته باشد؟

۱۳۸۹/۰۶/۲۳

آب زنید راه را

وسواس دارم این روزها. رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم سقفو نگاه می کردم که چشم خورد به پرده چین دار و دیدم چین هاش مرتب نیست، خیلی وقتمو گرفت تا مرتبش کردم.
لباسایی که شسته بودم رو انداختم رو جارختی و گذاشتم وسط هال. نشستم رو مبل و از زاویه ای که میدیدمشون خیلی نا مرتب پهن شده بودن، پا شدم مرتبشون کردم، بعد برگشتم رو مبل نشستم، اما این بار یه جای دیگه ی مبل، طوری که بتونم تلویزیون رو ببینم که داشت "تو که چشمات خیلی قشنگه، رنگ چشمات خیلی عجیبه" رو پخش می کرد ببینم، آهنگ که تموم شد دوباره چشمم افتاد به لباسا و دیدم که باز نا مرتبن، این بار بسته به زاویه جدیدم مرتبشون کردم و اگه "مرمر" زنگ نزده بود احتمالا توانایی یه اینو داشتم که اونقدر لباسا رو در جابه جا کنم که خشک شن
وسواس های بهداشتیمم که بماند
اونقدر همه چی رو جابه جا می کنم و دکورو عوض می کنم و خلوت می کنم و دور می ندازم که مدت هاست وقت نکردم خونه رو جارو کنم مدت هاست


می ترسم
.

۱۳۸۹/۰۶/۲۲

می خواهیم؟

نکند دوستم می داری؟



دوستم می داری؟

۱۳۸۹/۰۶/۲۱

زیبا ببینیدم

امکان ندارد آدمی عاقبت شبیه کسی نشود که دیگران فکر می کنند او هست.


خاطرات روسپیان سودازده من- گارسیا مارکز

به چای خوردنِ تو پیشِ آدمِ بعدی

با خودم فکر کردم لذت نگهبانیِ خواب هایِ نازک اندام را رها کنم، نه به دلیلِ احتمالِ مُردنم، بلکه از تصورِ او بدونِ من در باقیمانده عمرش


خاطرات روسپیان سودازده من- گارسیا مارکز

لذتِ غم

همیشه فکر می کردم از عشق مردن یک تعبیر شاعرانه است. آن روز بعدازظهر وقتی بی گُربه و بی او، به خانه برگشتم برایم ثابت شده بود که مُردن از عشق نه تنها ممکن است بلکه خودِ من، پیر و بی یار ، داشتم از عشق می مردم. اما در عین حال فهمیدم که عکس آن هم حقیقت معتبری بود. لذتِ این غم را در دنیا با هیچ چیز عوض نمی کردم.
...
وای بر من این عشق است، این چنین خانمان برانداز
 


 
"خاطراتِ روسپیانِ سودازده ی من   " گارسیا مارکز


۱۳۸۹/۰۶/۲۰

خانومه!


  
رنج قفس به یک طرف عقاب را پرواز زاغ بی سرو پا پیر می کند

صادق هدایت


۱۳۸۹/۰۶/۱۸

ستاره بارانی اگر

هر وقت خواستی بیا با هم داد بزنیم، با هم سبز بشویم، شکوفه بدهیم، با صدای بلند بخندیم... هر وقت خواستی بیا هزار نکرده را میسر کنیم
هر وقت خواستی بیا
بیا هزار نکرده را میسر کنیم
تا آنروز اما مثل امشب اشک میریزم

۱۳۸۹/۰۶/۱۷

میدانم مهم نیست

بالاخره تنها شدم، خانه ای دنج در محله ای که دوستش دارم و این بار فقط منم...

خانه ای کوچک، بسیار به هم ریخته، گچ دیوارهایش در جاهای مهم و حساس ریخته، کمی از صدای ناله ی مترو دور است، نور کافی ندارد- گرچه حتی راه همان نور ناکافی را هم با پرده های ضخیم خواهم بست- (چه عایدم شد از برقِ چشمان تو؟) دکورم هم که ارثیه ای ست پر مرثیه، حالم را به هم می زند، هر کدام خاطره ای را مدام داد می زند که دوستش ندارم... باید کمی دور و برم را خلوت کنم

یک ماه با آدم هایی که بسیار سعی کردند مهربان باشند با هم به خاطرِ من و مهربان باشند با من به خاطرِ من... یک ماه...

چه خواهم کرد بعد از این؟ چه خواهم خورد بعد از این؟ شاید حتی از این وبلاگ هم باید اسباب کشی کنم...



فعلا فقط شادی یه تنهایی ست...



۱۳۸۹/۰۶/۱۵

همیشه حق با زنی ست که می ترسد!

تو محرم تمام زنان ِ زمینی و من می ترسم.

سال هاست از آن همه زیبایی که در حوالیِ درخت هایِ انگور آن شهرِ داغ، پرسه می زند می ترسم.

تو محرم تمام زنانِ زمینی و من اینروزها انگار "زن" نیستم.

چه وقتی در آن کوچه ای که روزی چشم در چشم روبرویِ هم ایستادیم و حالِ همه را پرسیدیم جز خودمان، چه وقتی در آن خانه ای که بزرگ است و دوستش دارم، می ترسم. می ترسم از دستت بدهم حتی حالا که ذره ای ندارمت.

تو محرم تمام ِ زنانِ زمینی و من اینجا در این خانه ی ِ کوچک ام که هزار رنگ است و بی رنگ است، زن ام. زنی که با همه فرق می کند.

زنی که نمی خوابد، زنی که هزار مرد در حوالی اش پرسه میزنند و تنهاست. زنی که هزار جای ِ کبودی در تن دارد و یکی از آن هزار مرد نمی بینندش.

زنی که تمام مردان این زمین نامحرم اند با او حتی تو که محرم تمامِ زنانِ زمینی و می ترسد.

همیشه حق با زنی ست که می ترسد...

۱۳۸۹/۰۶/۱۳

صدا کن مرا!

آدما فقط در دو حالت حرف دلشونو می زنن، یکی وقتی دارن شوخی می کنن، یکی هم وقتی عصبانیند

کاش حالا که دارین تو عصبانیت حرف دلتون رو میگین، صداتونو بلند نکنین
صداتونو بلند نکنین لطفا