۱۳۸۸/۱۱/۰۹

مغول ها

"عسل بانو!هیچ چیز مثل خود استبداد، استبداد را رسوا نمی کند."

یک عاشقانه ی آرام- نادر ابراهیمی

۱۳۸۸/۱۱/۰۸

زنان بدون مردان

یه دور "زنان بدون مردان" شهرنوش پارسی پور رو خوندم، اما گمونم چیز زیادی نفهمیدم و یه بار دیگه باید بخونمش...

۱۳۸۸/۱۱/۰۷

ناشر2

دستهایشان همدیگر را بلعیدند، به اندازه ی شش سال گرسنگی...

۱۳۸۸/۱۱/۰۶

این هم از این


...

طاقی از گوشواره من در سرای تو جا مانده

بی تو آن طاق بی جفتم طاقتم طاق شد دیگر

طاق های جدا مانده جفت خواهند شد روزی

گـوشوار مـرا با خود سـوی کـاشانه بـاز آور

سیمین بهبهانی

۱۳۸۸/۱۱/۰۳

تردید

گاهی میان بمانم ونمانم هایه زندگی گیر می کنی. انگار روی پله ای از نردبانی که تکیه داده ای به دیواری به نرمی یه احساسات ایستاده ای و میدانی که آن پله تاب سنگینی ات را ندارد و در ضمن تو هم از آنجا چیزی نمی بینی، دیوار جلوی دیدت را گرفته است، می خواهی به پله ی بعدی بروی ولی میبینی او هم هنوز آمادکی یه پذیرشت را ندارد. چه می کنی؟
می مانی و شرمنده ی پله ای که رویش ایستاده ای...

۱۳۸۸/۱۰/۲۹

شروع شد

سيگاري آتش زد و زير لب گفت: اين پسره اعصابمو به هم ريخته

حتي حاضر نبود اسمش رو به زبون بياره... دلم لرزيد

۱۳۸۸/۱۰/۲۸

نوشدارو پس از مرگ سهراب

- فرستادمت دانشگاه كه درس بخوني، رفتي شوهر كردي؟


دخترك بيچاره فكر ميكرد مي خواي دورش كني تا از شرش خلاص شي...

۱۳۸۸/۱۰/۲۶

خاطرات

گاهي به جايه اينكه خاطره ها رو جارو كنيم و بريزيم تو خاك انداز، اونا رو هول ميديم زير قالي و يه روز يهو قالي كنار مي ره و همه چي دوباره مي ياد سر جاش

زلزله هاييتي

عكس هايه زلزله هاييتي

۱۳۸۸/۱۰/۲۳

فهیمه سلطانی

وای خدایه من! پدیده ای به نام فهیمه سلطانی!!!! نویسنده!!!! داستان های عشقی!!!! باورم نمیشه همچین نویسنده هایی مجوز میگیرن تا کتاباشون رو چاپ کنن...چطور به خودشون اجازه میدن کتاب بنویسن ؟ رمان هایی در این سطح (رایکا) بنویسن؟اونم تو سال 1388

خدا رو شکر جان اشتاین بک و تولستوی و... نیستن که همچین روزی رو ببینن...

قصد توهین نداشتم اما نتونستم خودمو کنترل کنم

۱۳۸۸/۱۰/۲۲

ناشر1


این هم یه بخش جدید واسه اینجا، که شعرها و نثرهامو توش میذارم و اسمش هم میشه: ناشر



سراب:

چه بی رحمانه می تازد

به دشت خاطرات من
سیاهی اسب چشمانت

چه بی پروا

چه بی تردید

دوباره می دهد میوه
درخت سبز دستانت

نمی ترسی که شاید باز

نیانجامد به خشنودی
شروع شعر زیبایت؟
و یا شاید بدون قافیه ماند
دوباره بیت پایانت؟

۱۳۸۸/۱۰/۱۹

دایره

همون اوایل که اومدیم تو این ساختمون و با مدیر ساختمون آشنا شدم،(که اتفاقا واحد بغلیمونه) خیلی از رفتارش خوشم اومد، چند روز بعد از اسباب کشی من رفتم کرمانشاه و به عنوان سوغاتی واسه خانم محترمه مدیر! شیرینی آوردم. ایشون وقتی می خواستن ظرفمو بگردونن توش کلی گز ریخته بودن جهت جبران.
چند هفته بعد از مشهد مهمون داشتم و واسم شیرینی مشهدی آورده بودن، اتفاقا همون روزا موعد پرداخت شارژ ساختمون بود و منم به کلی فراموش کرده بودم. یه ده روزی گذشت که یادم افتاد باید شارژو بدم، جهت رفع خجالت همراه شارژ کمی هم از اون شیرینی ها پیشکش کردم. مجددا وقتی ظرف رو برگردوندن توش شکلات گذاشته بودن. چند روز پیش که من باز مسافرت بودم یهو یاد ایشون افتادم اما به خودم گفتم تا کی می خوای این ماجرا رو کش بدی؟ بی خیال شدم و چیزی نخریدم... اما... ایشون الان با یه جعبه نسبتا بزرگ از شیرینی های لاهیجان بنده را خجل فرمودند و در ضمن از مسافرت بنده هم سوالاتی پرسیدند و اینجانب هی خجل شدم و هی خجل شدم و در دل به خودم ناسزا دادم که اصلا چرا این بازی را شروع فرمودم.
خدا می دونه تا کی قراره این بازی ادامه داشته باشه

پ.ن: از این همه شروع هایه نافرجام دلخورم. واقعا هر کاری واسه یه سنی مناسبه. ممکنه آدم تو پنجاه سالگی یه کاری رو که مناسب یه آدم 20 ساله است شروع کنه و موفق شه اما مسلما به اون راحتی و شیرینی نیست و حتی گاهی اصلا هم باعث افتخار نیست.

۱۳۸۸/۱۰/۱۶

آشپزخانه

گاهی انگار نوشتن رو فراموش می کنم، دست ودلم به نوشتن نمیره، این روزها انگار برای نوشتن به عشق نیاز دارم. می خوام دوباره عاشقت بشم، می خوام دوباره واست نامه بنویسم، این بهترین راهه، گرچه برای عاشقی هم فرصت نداریم.
خیلی تکراری و روزمره و عادی شدم، دیگه کارهایه بچگونه و از سر شیطونی ازم سر نمی زنه، دیگه از اینکه موهامو کوتاه کنم می ترسم، از ریسک، از امتحان کارهایه عجیب می ترسم. پیر شدم انگار.
باید عوض شم تا بتونم همه چی رو به حالت قبلش برگردونم، تا بتونم دوباره تو رو همونطور عاشقانه ببینم، تا محبت کنم، تا ستم کنم، تا راستگو باشم...
دلم واسه همه چی یه گذشته تنگ شده، شدم آدم خاطره ها و گذشته ها. خیلی زود از فردا دست کشیدم. یعنی همش تقصیر خودمه؟ امیدوارم اینطور نباشه.