۱۳۸۹/۰۴/۰۹

ای عشق چهره ی آبیت پیدا نیست...

از بی خوابی نشستم "محاکمه در خیابان" رو نگاه کردم و باید بگم ای تف به روح پدرت. ای تف به روح پدر کارگردان و اون احمقی که به این مزخرفات مجوز می ده. آخه بی شرف ها چطور واسه یه فیلم مستند بی نظیر اونقدر چوب تو آستین طرف می کنین که چرا اینجا تصدق فلانه عمه ی فلان مقام نشدی و چرا اینجا اینو گفتی و اونو نگفتی که طرف دوربین و ببوسه و بذاره یه گوشه بعد از اون طرف به یه فیلمنامه ای که یه روح بیمار مردانه پشتشه و غیرت و عشق مازوخیستی یه دهه ی 20-30 رو تبلیغ می کنه مجوز میدین که هیچ، میذارین فرش قرمزم زیر پای یه مشت احمق بی سواد بی هنر پهن کنه؟
ای تف به شرف کارگردان و اونی که که به این مزخرفات مجوز میده.

مردتیکه، عروسو تو سالن ول کرده،چرا؟ چون یه احمقتر از خودش بهش گفته زنت قبلا با یکی دیگه بوده. مردک راه افتاده دنبال دوست قدیمی یه دختره و بعدش که می فهمه همه چی دروغه می یاد پیش عروس و در جواب گله ی عروس میگه: چیکار کنم حسودم دیگه. بعدشم هر هر زنیکه.
آخه مسعود کیمیایی آخه مثلا کارگردان آخه مثلا هنرمند، قبل از هر کاری اول یه کم در زمینه ی روانشناسی و جامعه شناسی مطالعه کن، به خدا تو تمام دنیا هر هنرمندی قبل از به نمایش گذاشتن هر نوع تراوش ذهنی ای یه کم جو جامعه رو می سنجه. دیگه حتی اون بچه های با غیرت و با مرام پایین شهرم تعریفشون رو از ناموس عوض کردن. دیگه به گذشته ی همدیگه احترام میذارن...


۱۳۸۹/۰۴/۰۵

چه کنم؟

دارمت، می ترسم
ندارمت، می ترسم

می ترسم از این همه ترس. می ترسم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۶

هنر آفریدگاری تو!

کاش فقط یک دوربین داشتم و تو را و یک عمر وقت برای عکاسی...

۱۳۸۹/۰۳/۲۱

طعم جام امسال!

از جام جهانی 94به بعد، هر جامی رو که یادم می یاد یه طعمی واسم داشته، امروز که بازی افتتاحیه رو می دیدیم، تمام مدت به سالهایی که گذشتن فکر می کردم
94: بهترین و پر شورترین سال زندگیم بود
98: پر از حماقت و تعلیق و بی برنامگی
2002: خیلی غصه داشتم اون سال. همون سال عجیبی که نفهمیدم چرا تمام زندگیم به یه بن بستی خورده بود که روش بزرگ نوشته بودن: نه
2006: یادمه اون سال یزد بودم و بازی ایران و پرتغال رو فقط یادمه. اون سال هم پر بود از اضطراب
2010: "تو" بگو قراره امسال چطور باشه؟ تویی که تمام این سال ها رد پات تو تمام زندگیم بوده و تکلیفت رو نه با خودت می دونی نه با بنده!

جام جهان نمایی می خوام این روزا که بهم بگه چی می شه و چه بکنم و چه نکنم... بی خیال جام جهانی

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

پرنده آزاد!!!

دلم خیلی چیزا می خواد اما برجسته ترینش یه خونه ست یه جای خیلی خیلی دور و آروم که هیچ وسیله ارتباطی ای نداشته باشه و وقتی کسی به موبایلم زنگ می زنه اینو بشنوه: در حال حاضر مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
یه خونه که غیر از خودم و کلی کتاب و چند تا از نوشته هام که دوستشون دارم و اونقدر این ور اون ور قایمشون کردم که حتی گاهی یادم میره کجا گذاشتمشون، هیچکس و هیچ جیز نباشه.
جایی که اونقدر دوستش داشته باشم (خواستم بنویسم جایی که اونقدر دوستم داشته باشه، ترسیدم سوء برداشت بشه) که دلم برای هیچ کس تنگ نشه...
دلم یه جایی رو می خواد که هیچ وقت هیچ سوء برداشتی توش اتفاق نیفته.
دلم خودمو می خواد چون حسابی دلتنگ خود واقعیم شدم. خسته ام از این همه ملاحظه. از این همه دوست داشت های تشریفاتی. از این همه چرا، کجا، کی و مختصات هایی که باید بدم تا پیدام کنن مبادا دست از پا خطا کرده باشم...
دلم خودمو می خواد...


می دونم تکراریه، اما بازم یاد نیما افتادم:
از پس پنجاهی و اندی ز عمر
نعره برمی آیدم از هر رگی
کاش بودم باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی



۱۳۸۹/۰۳/۱۱

و این منم!

عاشق این کارش بودم که غذاشو زودتر از بقیه تموم می کرد، می رفت می نشست روی مبل و یه سیگار روشن می کرد و بهم نگاه می کرد و منتظر می موند تا غذام تموم شه، تا از پای میز پا می شدم بهم اشاره می کرد که برم پیشش بشینم و تو این فاصله زیر سیگاری و پاکت سیگارشو میذاشت اون ور و واسم جا وا می کرد و منم ول می شدم تو بغلش و میز جمع کردن بقیه رو با شیطنت نگاه می کردم...
خیلی دلم واسه اون روزا تنگ می شه...

رونوشت به پدرم