۱۳۸۹/۰۶/۰۵

سی سالگی- شش

شش


دستانش را چون دوست داشتم خوب به یاد می آورم. اما خطوط بدنش را...

آن ها را چون می توانم به یاد بیاوم، دوست دارم. وقتی در آن تقلا و تلاقی هستی معمولا جز کمی از ابتدا و انتها را به یاد نمی آوری، اما من همه چیز را خوب و با جزئیات به یاد دارم. دلیلش هم این است که بار اول چشمانم را با آن روسریِ کرم رنگ با آن دایره های رنگی بست و من هیچ ندیدم و ترسیدم. گرچه بی نهایت عشق را احساس کردم ...

اما بار دوم وقتی دیدم می توانم ببینم همه چیز را خوب دیدم و چقدر همه چیز خوب بود. خطوط بدنش را و لاغریِ دستان و شانه های پهنش را خوب به یاد می آورم و بسیار دوستشان می دارم.

آنجا
 از آن آیه ها خبری نبود و من نمی دانم چرا؟ شاید چون به جایِ اینکه خدا آیه هایش را بر او نازل کند، او را بر من نازل می کرد و خدا در آن لحظات چقدر دوستم می داشته!