۱۳۸۹/۰۵/۳۱

سی سالگی-یک

یک



خواب دیدم روی زمین افتاده ام و تمام مردانی که روزی دوستشان می داشته ام دورم ایستاده اند،با چهره هایی که همیشه می خواستم داشته باشند، مُردنم را تماشا می کردند. از اینکه حالا همه شان همدیگر را می شناختند احساس خوبی نداشتم اما بر عکس گذشته، اینبار اصلا دوست نداشتم بمیرم، حالا که داشتم می مردم...

از بین آنها یکی شان آمد و با جام شرابی که در دست داشت کنارم نشست. همان پسری که روزی بین پله هایی که دو طبقه ی خانه اش را به هم می رساند فراموششش کرده بودم. همان مردی که ازش می ترسیدم، همان مردی که می خواست خودم باشم و من از خودم می ترسیدم.

- "اینطوری بهتره، مگه نه؟"

نفهمیدم چرا مردنم را دوست دارد؟ آنهم با آن لبخند شیرینی که بر لب داشت. تناقضی که آزارم میداد...اخم کردم و شراب را از دستانش نوشیدم. طوری که انگار تمام آن سی سال لعنتی را غیر از شراب هیچ ننوشیده بودم.

این همان پسری بود که اول بار عاشق دستانش شده بودم. همیشه با آن ها چیزهایی را می بخشید که بقیه آدم ها ازم دریغش می کردند. یک روز قهقه های بلند بی هیچ شرمی، یک روز اشک هایی که از ریختنشان می ترسیدم، یک روز شعر، یک روز سیگار و حالا شراب.

روزگاری دستان پدرم را هم همین قدر دوست می داشتم، تا اینکه همان دستها بالا رفت و با درد بر صورتم نشست.

آخ آخ... یادم آمد. یادم آمد که چرا باید می مردم... در دم جان دادم.