۱۳۸۹/۰۶/۰۶

سی سالگی- هفت


هفت

 
پسر آیه به دست آمد و من به او گفتم که دست هایم درد می کند.

بر ناخن هایم رنگ اشید و بارهایم را از دستانم گرفت و رفت و من حالا بهترم.

حالا بهترم اما پشیمانم! ای کاش امیدم را از خودم نمی گرفتم. حالا منتظرم دوباره بیمار شوم تا شاید دوباره بیاید.

بهش گفتم: بال هایم را می خواهم. نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد. ساعت ها نگاهم کرد. بعد بلند شد، لبهایم را بوسید و گفت: باورت نمی کنم...

نفهمیدم چه می گوید اما گفت و رفت...