هفت
پسر آیه به دست آمد و من به او گفتم که دست هایم درد می کند.
بر ناخن هایم رنگ اشید و بارهایم را از دستانم گرفت و رفت و من حالا بهترم.
حالا بهترم اما پشیمانم! ای کاش امیدم را از خودم نمی گرفتم. حالا منتظرم دوباره بیمار شوم تا شاید دوباره بیاید.
بهش گفتم: بال هایم را می خواهم. نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد. ساعت ها نگاهم کرد. بعد بلند شد، لبهایم را بوسید و گفت: باورت نمی کنم...
نفهمیدم چه می گوید اما گفت و رفت...
0 نظر::
ارسال یک نظر