وقتی کسی رو نداری که حالتو بپرسه، که کاری که با زندگیت می کنی واسه "هیچ کس" مهم نباشه، وقتی کسی نوشته هاتو یا نمی خونه یا درک نمی کنه، موبایل ها رو روت خاموش می کنن که اس ام اس ندی و زنگ نزنی، وقتی همه ی درها حتی اون دری که کلیدشو داری، -کلیدشو بهت دادن- به روت باز نمی شه، بهتر نیست به جای اینکه بری لب دریا بری ته دریا؟
با کسایی که دوستشون دارم، می رم شمال. موبایل خاموش و چراغ خاموش. بی اینترنت و بی امکانات
یه نفر تو این زندگی هست که دکترِ تمامِ لحظاتِ بیماریم می شه، مادرِ تنِ تبدارم می شه. غذا می پزه و می یاره و با کیسه ی آب گرم می یاد کنار تخت بی کسی هام و دستشو می کشه رو موهام و با نگاش آرومم می کنه.دکتر! اگه اینجا رو می خونی بدون مُسَکِنِ این روزامی و به خودت افتخار کن که تنها کسی بودی که با تمام بدی هایی که در حقت کردم و شکی که گاهی در عشقت داشتم، رو حرفت موندی و کوتاهی نکردی. تو از اون دسته آدمهایی هستی که به قول (بهناز-م) آدمو به طرز محسوسی دوست داری و من از اینکه هرگز در توانم نیست کسی رو اینطوری دوست داشته باشم بهت حسودی می کنم
.