۱۳۸۸/۱۱/۲۷

ناشر5

مرد یهو شروع کرد به گفتن:
داشتم از بلوار کشاورز رد می شدم، کار خاصی نداشتم، یهو چشم افتاد به یه دختره، خیلی خوشگل بود، دلم نیومد همینطوری رد شم، چند قدم ازش دور شدم و وایسادم و نگاش کردم طوری که منو نبینه. وای خدای من چقدر زیبا بود. اینقد (با دستاش 4-3 سانتی رو نشون داد) از من کوتاه تر بود. یهو برگشت سمت من و اونم منو نگاه کرد. این کشمکش نگاه هامون کمی طول کشید، نمی دونم چقدر ولی کمی بعد بهم لبخند زد، دور و برمو نگاه کردم تا مطمئن شم با من نبوده اما انگار با من بود. برا اینکه فکر نکنه از این پسر علافام گوشیمو از جیبم در آوردم و به یکی زنگ زدم و شروع کردم به حرف زدن انگار که من اینجا، وسط تهران، وسط بلوار، وسط روز منتظر کسی بودم...
{شنونده با خودش فکر کرد: نه عزیزکم از بس مغروری}
پسر ادامه داد: یهو دخترک اومد سمتم و در حینی که بهم نزدیک میشد گفت: بیام؟ و من بدون اینکه جوابی بهش بدم، همونطور که داشتم با دوستم تلفنی حرف می زدم دستم رو سمتش دراز کردم و دستاشو گرفتم و راه افتادیم. منو برد خونش. شب رو پیشش موندم، صبح پا شدم رفتم نونوایی - تو می دونی که من نه اهل زود بیدار شدنم نه اهل نونوایی رفتن و اینجور کارا، اما رفتم دیگه- آره خلاصه نون و بساط صبحونه خریدم و برگشتم پیشش و صبحونه خوردنشو نگاه کردم... 31 فروردین بود، تا 31 خرداد با هم بودیم. 31 خرداد وقتی از پیشش برگشتم سیم کارتمو از گوشیم در آوردم و گذاشتمش کنار، هم سیم کارتمو هم سیما رو -اسمش سیما بود- آخه از بس دوستش داشتم که نمی خواستم با بیماری هام، با اعصاب و روح و روان خرابم و با آینده ای که نمی دونم می خوام باهاش چی کار کنم، اذیتش کنم.
{شنونده تمام مدت با خودش فکر می کرد: نه عزیزکم، نقل این حرفا نیست، از بس که مغروری... }