۱۳۸۸/۱۱/۲۱

هییس!!

... لنی اول با عزی دوست شده بود. عزی اهل اسراییل بود و یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست. و به همین دلیل با هم روابط خیلی خوبی داشتند. ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می زد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند، آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می رود.

"خداحافظ گری کوپر- رومن گاری"

3 نظر::

ناشناس گفت...

نمیدونم چی بگم.اصلا نمیدونم چه جوری اومدم اینجا.اصلا اینجا همونجایی که فکر میکنم هست یا نه؟!اصلا دلیل گذاشتن این کامنت رو هم نمیدونم.یاد اون قسمت از شعر فروغ میفتم وقتی میگفت "پسرانی که به من عاشق بودند هنوز با همان... به تبسم های معصومانه دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد..."یک زمانی عاشق بودم.عاشق یک عشق آتشین.تو یک شهر شمالی.تو یه دانشگاه قشنگ و سرسبز.عاشق دختری که یک روز او را باد با خود برد.نفهمیدم کجا رفت.فقط میدونم که رفت اون دورا.و من چقدر زجر کشیدم.چقدر گذشته ازون روزا.7-8 سال شده.نمیدونم هنوز همون پسر یه لا قبای موبلند شلخته پلخته ی جوادم یا کسی که واسه خودش جایگاهی تو جامعه پیدا کرده.نمیدونم.اینو میدونم که خیلی عوض شدم.ولی هنوز وقتی یاد اون روزا میفتم یه چیزی به دلم چنگ میزنه.یه غم قدیمی.یه غم که شاید گذشت زمان شیرینش کرده.شیرین مثل احساس وقتی که شیرجه زدی تو آب گرم استخر،وقتی قبلش تنت از سرما مور مور شده بود!نمیدونم درست اومدم یا نه و تو اونی که فکر میکنم هستی یا نه.ولی بازم یادآوری اون تلخی شیرین منو برد تو حال و هوای اون سالا.واست بهترین آرزوها رو دارم.زنده باشی:)

nirvana_4113@yahoo.com

رُژیار گفت...

شاید لازم نباشه که بگم مسلما اشتباه گرفتی. اما اینو که می خوام بگم مطمئنم: روی خاطراتت و رسیدن بهش تمرکز کن، تمام روز، تمام ثانیه ها، هر چیز کوچیکی که تو رو یاد اون میندازه رو نگه دار، و در کنارش زندگی هم بکن، به تمام برنامه هات با دقت رسیدگی کن، درست لحظه ای که انتظارش رو نداری اتفاق می افته، با تمام وجودم اینو تجربه کردم و باور دارم. اونقدر که الان دارم باهاش "زندگی" میکنم

ناشناس گفت...

گلم راست میگه...