۱۳۸۸/۱۱/۲۳

گذشته ها دوباره آمده اند...

یاد نگرفتم درست زندگی کنم، یاد نگرفتم آن طور که دوست دارم زندگی کنم، یاد نگرفتم آن طور که می خواهم دوست داشته باشم، سالهاست که برای دیگران زندگی می کنم (اگرچه حتی همین دیگران بارها مرا به نافرمانی متهم کرده اند)، روزگاری برای مردم شهر کوچکی که پدرم مجبور بود در آن زندگی کند، سالها برای مادرم، مدتها برای برادرم و غرور و تعصب مردانه اش، روزگاری دیگر برای پدرم که پیر شده بود، بعد ها برای دوستانی که به بودنشان نیاز داشتم و حتی چند سال برای کسی که آنقدر دوستش داشتم که می ترسیدم از بی مهری اش، به خودش شکایت ببرم مبادا از دستم برود و حالا در چند قدمی یه سی سالگی انگار فوران کرده ام، عمدا دوست دارم همه شان را آزار دهم، همه شان را نگران کنم و بترسانم. حالا در چند قدمی یه سی سالگی کتاب های ممنوعه شان را قورت می دهم و دیدارهایه تحریمی شان را با تمام وجود می بلعم. دوست دارم تمام رازهایم رافاش کنم تا درد بکشند، علیرغم اینکه بسیار دوستشان میدارم و همین تناقض لذت آزار و درد دوست داشتنشان عذابم می دهد. کاش آن روزها رهایم می کردید تا امروز بی صبرانه به آغوشتان باز می گشتم...

2 نظر::

گرگ دونده گفت...

سلام.

تازه اومدم اینجا. چه خوب می نویسی. فکر کنم سن زیادی نداری. یه جور شور جوونی توی قلمت هست. ولی خیلی عمیق فکر می کنی. به همه چیز. خب اینا تعریفام بود ازت. منتظر انتقادات خشن ناک هم باش.
کرد هم هستی ؟ حدس زدم. اگر هستی : ای ماد ! به تو درود از یک پارس!
یه شاخه گل هم میدم بهت. اینجا آیکون نداره! یک شاخه نه بیشتر..

گرگ دونده گفت...

خیلی کامنت گذاری برات سخته. چندبار ارسال کردم نمیرفت. تا بالاخره شد.
اول متن قبلیت رو خنده بودم. حالا که اینو خوندم حدودا فهمیدم تو چه سنی هستی. با اطمینان بگم ناراحت نباش.کاملا طبیعیه. همه یاد میگیرند یک روزی بالاخره فقط برای خودشون زندگی کنند..
ولی حرفهای جالبی زدی. چقدرش رو خودم انجام دادم؟؟