۱۳۸۹/۰۶/۱۵

همیشه حق با زنی ست که می ترسد!

تو محرم تمام زنان ِ زمینی و من می ترسم.

سال هاست از آن همه زیبایی که در حوالیِ درخت هایِ انگور آن شهرِ داغ، پرسه می زند می ترسم.

تو محرم تمام زنانِ زمینی و من اینروزها انگار "زن" نیستم.

چه وقتی در آن کوچه ای که روزی چشم در چشم روبرویِ هم ایستادیم و حالِ همه را پرسیدیم جز خودمان، چه وقتی در آن خانه ای که بزرگ است و دوستش دارم، می ترسم. می ترسم از دستت بدهم حتی حالا که ذره ای ندارمت.

تو محرم تمام ِ زنانِ زمینی و من اینجا در این خانه ی ِ کوچک ام که هزار رنگ است و بی رنگ است، زن ام. زنی که با همه فرق می کند.

زنی که نمی خوابد، زنی که هزار مرد در حوالی اش پرسه میزنند و تنهاست. زنی که هزار جای ِ کبودی در تن دارد و یکی از آن هزار مرد نمی بینندش.

زنی که تمام مردان این زمین نامحرم اند با او حتی تو که محرم تمامِ زنانِ زمینی و می ترسد.

همیشه حق با زنی ست که می ترسد...

1 نظر::

ناشناس گفت...

زیبا بود...