۱۳۸۸/۱۰/۱۹

دایره

همون اوایل که اومدیم تو این ساختمون و با مدیر ساختمون آشنا شدم،(که اتفاقا واحد بغلیمونه) خیلی از رفتارش خوشم اومد، چند روز بعد از اسباب کشی من رفتم کرمانشاه و به عنوان سوغاتی واسه خانم محترمه مدیر! شیرینی آوردم. ایشون وقتی می خواستن ظرفمو بگردونن توش کلی گز ریخته بودن جهت جبران.
چند هفته بعد از مشهد مهمون داشتم و واسم شیرینی مشهدی آورده بودن، اتفاقا همون روزا موعد پرداخت شارژ ساختمون بود و منم به کلی فراموش کرده بودم. یه ده روزی گذشت که یادم افتاد باید شارژو بدم، جهت رفع خجالت همراه شارژ کمی هم از اون شیرینی ها پیشکش کردم. مجددا وقتی ظرف رو برگردوندن توش شکلات گذاشته بودن. چند روز پیش که من باز مسافرت بودم یهو یاد ایشون افتادم اما به خودم گفتم تا کی می خوای این ماجرا رو کش بدی؟ بی خیال شدم و چیزی نخریدم... اما... ایشون الان با یه جعبه نسبتا بزرگ از شیرینی های لاهیجان بنده را خجل فرمودند و در ضمن از مسافرت بنده هم سوالاتی پرسیدند و اینجانب هی خجل شدم و هی خجل شدم و در دل به خودم ناسزا دادم که اصلا چرا این بازی را شروع فرمودم.
خدا می دونه تا کی قراره این بازی ادامه داشته باشه

پ.ن: از این همه شروع هایه نافرجام دلخورم. واقعا هر کاری واسه یه سنی مناسبه. ممکنه آدم تو پنجاه سالگی یه کاری رو که مناسب یه آدم 20 ساله است شروع کنه و موفق شه اما مسلما به اون راحتی و شیرینی نیست و حتی گاهی اصلا هم باعث افتخار نیست.

4 نظر::

Umma گفت...

خوشحال شدم که بهم سر زدی.با اجازه لینکت کردم.

کامران گفت...

سلام.من کامنتتون رو منتشر کردم اما راستش منظورتون رو نفهمیدم.از وقتی که گذاشتید هم ممنونم.من هم دو تا پست شما رو خوندم.جالب بود.

Umma گفت...

این کار رو بهش می گن" کاسه -همسایگی".بعضی وقتها اگه به موقع باشه آدم رو از دلضعفه نجات می ده.

کامران گفت...

من به وبلاگم شبیهم.بیشتر شبیهم.کمی بیشتر