۱۳۸۸/۱۱/۰۳

تردید

گاهی میان بمانم ونمانم هایه زندگی گیر می کنی. انگار روی پله ای از نردبانی که تکیه داده ای به دیواری به نرمی یه احساسات ایستاده ای و میدانی که آن پله تاب سنگینی ات را ندارد و در ضمن تو هم از آنجا چیزی نمی بینی، دیوار جلوی دیدت را گرفته است، می خواهی به پله ی بعدی بروی ولی میبینی او هم هنوز آمادکی یه پذیرشت را ندارد. چه می کنی؟
می مانی و شرمنده ی پله ای که رویش ایستاده ای...