۱۳۸۹/۰۳/۱۱

و این منم!

عاشق این کارش بودم که غذاشو زودتر از بقیه تموم می کرد، می رفت می نشست روی مبل و یه سیگار روشن می کرد و بهم نگاه می کرد و منتظر می موند تا غذام تموم شه، تا از پای میز پا می شدم بهم اشاره می کرد که برم پیشش بشینم و تو این فاصله زیر سیگاری و پاکت سیگارشو میذاشت اون ور و واسم جا وا می کرد و منم ول می شدم تو بغلش و میز جمع کردن بقیه رو با شیطنت نگاه می کردم...
خیلی دلم واسه اون روزا تنگ می شه...

رونوشت به پدرم