۱۳۸۹/۰۱/۲۸

ناشر8

نگذاشت از دلتنگی آن سالها بگویم، نگذاشت یک دل سیر سر بر شانه هایت بگذارم و زار زار برای آن سوء تفاهم لعنتی گریه کنم، نگذاشت حتی یک جمله از گلایه هایم به انتها برسد. نگذاشت یک دل سیر نگاهت کنم... آن صدای پیانوی لعنتی را می گویم، نگذاشت حتی وقتی برای اولین بار هوس کرده بودی یک جمله ی کوتاه عاشقانه حواله ی این در به در کنی، حرفت تمام شود و من هنوز در حسرت فعل آن مانده ام که آیا "دارم" بود یا "داشتم"...آن پیانوی لعنتی را می گویم...

4 نظر::

mohsenoid گفت...

نابود شدم... خیلی قشنگ بود.

hadis گفت...

‫خوشبینانه فکر کن!

باران گفت...

سلام
اگر دلتنگش بودي ،پس حضوري نداشته كه سر بر سر شانه اش بگذاري و گريه كني و در نهايت در اين دلتنگي و نبودن سوء تفاهم ها و گلايه ها تصوري غلط از احساسات كاذب را شكل مي دهد و باوري نادرست فقط در ذهن تو نقش مي بندد.تو با نت هاي پيانو اش مي توانستي جملات عاشقانه اش را بشنوي و در حسرت هيچ فعلي نماني .نت هاي او هرچند غمگين و نفرت بار هم باشد با دستاني نواخته مي شود كه انگشتان خدا آنان را لمس كرده .
پس نه براي دلتنگي هايت منتظر وزيدن نسيمي باش و نه براي طپش قلبت منتظر پيك اميدي . فريادت بايد رعد وبرق ياس و ناميدي و غمگيني را بشكند و نواي زندگي را برايت به ارمغان آورد آري سكوت امتداي از نا گفته هاي مقدس است كه فقط در قاب چشمانت بايد به اميد طلوع خورشيدش تا صبح لحظه شماري كرد.
با آرزوي تمامي خوبيها برايت

رُژیار گفت...

باران عزیز، اونی که داشت پیانو میزد کس دیگه ای بود...