۱۳۸۹/۰۸/۱۹

کاری نکنید مغرور شوم به خودم

بودن و نبودن خیلی چیزها دیگر برایم اهمیتی ندارد وقتی بهترین داشته هایم (یا حتی نداشته هایی که آرزویشان را داشتم) را نمی توانم در آغوش بگیرم


.
پا پی رژیار نشوید، نه با اس ام اس ، نه با ایمیل، نه با کامنت، هر چیزی یک عمری دارد، عمر رژیار شاید قرار نبود اینقدر کوتاه باشد اما هوای آلوده نایی برای نفس کشیدن نمی گذارد گاهی



بهترین های زندگیم -نمیدانم چرا- ولی چند بار خواستند که دوباره شروع کنم، دوستشان دارم، منتظر توجه شان هم بودم، اما دست هایم درد می کند...(گفته بودم که دست هایم درد می کند؟)و
دیگر نمی توانم بنویسم

شرمنده بودن کفایت می کند؟
 

۱۳۸۹/۰۸/۰۵

رُژیار هم تمام شد
.


من آدمِ تن دادن به طبیعتِ آدمهام


تو آدمِ عشق های شش ماهه ای و من امروز ناگهان فهمیدم ماههاست از تاریخ انقضای عشقمان گذشته و آن همه بدقلقی بی بهانه نبوده



تو آدم عشق های شش ماهه ای و من نه دلگیرم نه معترض، من آدم تن دادن به طبیعتِ آدمهام





به رویت نمی آورم، خوب میدانی

کشاندت به خواری؟ به رویش نیاور

خطا کرده؟ آری؟ به رویش نیاور

اگر قلب آیینه ات را شکسته
تو قدر غباری به رویش نیاور

دلِ من، اگر سنگدل بود و ساکت
تو که آبشاری!!! به رویش نیاور

اگر شادی هر شبت را گرفته
تو غم را که داری! به رویش نیاور

تو که بار آخر قسم خورده بودی
به رویش نیاری... به رویش نیاور


"حسین زحمتکش"

۱۳۸۹/۰۸/۰۳

سخت می گذرد

شاید بزرگترین دشواری، همین باشد; زندگی چنان که ما می شناختیم پایان یافته،ولی هنوز کسی نیست که بداند چه چیزی جای آن را گرفته است

پل استر

۱۳۸۹/۰۸/۰۱

به پسری که هر شب برایِ نیامدنش بهانه ای دارد

قهوه
سیگار
هالیوود
دخترکی که من هم دوستش دارم
دخترکی که من هم دوستش دارم
دخترکی که من هم دوستش دارم
دخترکی که من هم دوستش دارم
دخترکی که من هم دوستش دارم

آی! دخترکی که من هم دوستت دارم، بپرس دوستم دارد؟


بیا مرا تمام کن!

بخش های ناتمام زیادی تو این وبلاگ هست که مثل تمام زندگیم نیمه کاره ولشون کردم، امروز روزی بود که سراغ تمامِ "نیمه تمام های" زندگیم رفتم و دارم یا کلا از بین می برمشون یا واسه ادامه دادنشون برنامه ریزی می کنم. چند تا مورد خیلی اساسی هم هست که بی نهایت برام ارزشمندن، اما کاری از دستم بر نمی یاد

اما در مورد این وبلاگ

بخش "ناشر" رو کلا تعطیل می کنم چون دیگه نمی خوام خودمو پشتِ هیچی قایم کنم

اون داستان "سی سالگی" رو دارم سعی می کنم به کمک یه دوست تمومش کنم چون داستان، خیلی هم بی پیشینه نیست و هر وقت تموم شد می ذارمش تو وبلاگ


بخش "چیزهایی که هرگز به من نگفتی" رو هم تعطیل می کنم چون نمی خوام بابتِ سوء برداشت هایی که میشه ازش، به کسی توضیح بدم

خیلی سعی کردم که کلا قید "رُژیار" رو نزنم و موفق هم شدم. "رُژیار" چیزی داره که نمیذاره ازش بگذرم

در مورد آدم ها هم که کلی حرف و فحش و ارادت و عشق و نفرتِ نیمه تمام دارم باهاشون، می سپرم به خودشون، هر وقت خواستن بدونن چرا اینقدر دمِ دستشونم یا چرا مدت هاست ازم بی خبرن، حتما می یان سراغم.

 از اونایی هم که فکر میکنم با" اینقدر دمِ دست بودنم" و "حضور پُر رنگم" آزارشون  دادم به شدت عذر می خوام و رو به کمرنگی میرم
  



  

عاقبت روزی فرا خواهد رسید

   چند شب پیش یه فیلم میدیدم* که یه دختری دو دل بود که یه جایی بره یا نه، پسر بهش گفت: خب بیا شیر یا خط کنیم، دختر قبول کرد، پسر یه سکه از جیبش در آورد و مشخص کرد که در کدوم حالت دختر باید بره یا بمونه، سکه رو انداخت بالا و گرفتش، بعد به دختره گفت: حالا قبل از اینکه نتیجه رو ببینیم خودت واقعا دوست داری جواب چی باشه؟ دختر گفت: بمونم. پسر هم بدونِ اینکه سکه رو نشون بده گذاشت تو جیبش، وقتی همه اعتراض کردن گفت: جواب اصلی رو شنیدیم، اون می خواد بمونه
.

* The good guy
دیالوگ ها رو از حافظه ام قرض گرفتم

۱۳۸۹/۰۷/۳۰

ناظم حکمت

جدايي
 چون ميله اي آويزان درهوا
به سرو صورتم ميخورد
جدايي
 پلي ميان ماست
حتي اگر زانو به زانوي تو نشسته باشم!

همه چی آرومه!

خانه مان که سقف نداشت... غصه هایمان چه؟