۱۳۸۹/۰۷/۲۷

دستهایم را کجا بکارم فروغ؟

این دختر- اینجا- با تو که هزار مایل فاصله داری ازش، کاری ندارد، فقط کمی دوستت دارد، همین، مثل هزار آدم دیگری که کمی دوستشان دارد. باور کن و رهایش کن. رهایش کن و نگران نباش، منتظر معجزه هم نباش کاری از دست هیچکداممان بر نمی آید، روی آن صندلی مجلل ات نشسته ای و جوانی ام را به سگ حواله میدهی که چه؟ من هم کشیده ام همه ی اینها را، آهم هم دامنگیرتر است از تو -یادت نیست وقتی پهلویم را کبود کردی، سرت به میله ها خورد و تا صبح خون آمد؟ -اما نفرین نکردم، تو هم نکن با من که جایی  برای سیلی هایت ندارم...رهایم کن -