۱۳۸۹/۰۳/۰۳

ناشر9

نه کتابی که ببوسمت و بگذارمت سر طاقچه و دیگر سراغت نیایم،نه نمازی که آنقدر نخوانمت تا قضا شوی و از یادم بروی، نه نوری که بر پنجره ام پرده های ضخیم بکشم و راهت ندهم، نه نسیمی که روسری بر سر کنم و نگذارم بر گیسوانم گذر کنی و نه حتی...
نمی دانم چیستی که نه توان از تو گذشتن را دارم و نه تمایلی به دیدارت. تو را به خدا، تو، رهایم کن. خیال کن کتابم، نمازم، نورم، نسیمم... قیدم را بزن. آواره ام این روزها...