۱۳۸۹/۰۲/۰۴

اردی بهشتیاش صلوات!

بیداری اجباری 6 صبح، کلی دلخوری از کلی آدم، حس نفرت انگیز مقایسه خودم با دیگران، یه پرنده مرده تو خونه ام... گمونم قراره یه سال خالی از کلیشه داشته باشم، هر چند تلخ...
پ.ن:گرچه، بارون خیلی چسبید...
پ.ن: می دونم پست مناسبی نبود، اما نوشتم که یادم نره سوم اردیبهشت 89 چه حس بدی به همه چی داشتم...

2 نظر::

باران گفت...

آدما آنگونه زندگي مي كنن كه مي انديشند.نبايد با زمين و زمان در گير بود تا فقط تو به خواسته هات برسي و ديگران هيچ.مرگ يك پرنده همانقدر اهميت دارد كه تولد يك پرنده اهميت دارد .ما مرگ را غمگين تعبير كرديم آيا فكر كرديم كه تولد يك موجوذ مي تواند سرتاسر بدبختي ،نكبت ،عذاب، نفرت ودشمني در بر داشته باشد.

رُژیار گفت...

واقعا فکر می کنید غیر از اینه؟ من که بعید می دونم... زندگی یه کوتاه یه پرنده اصلا قابل مقایسه با حداقل70 سال زندگی یه آدم نیست. متوجهید؟ 70 سال!!!! این خیلی زیاده. حرفه من اینه که اگر هم قراره زندگی کنیم کوتاه باشه مثل همون پرنده که خودتون می دونین چقدر عمرش کوتاه بود...