۱۳۸۸/۰۸/۰۲

عزمت را جزم کن

گاهی هجوم خاطره ها و گاهی به خاطر آوردن کارهایی که نکردی و ای کاش که کرده بودی آنقدر عذابت می دهد که به خواب می روی و آنقدر آرزو می کنی که بیدار نشوی که به خود مرگ نزدیک می شوی و آنگاه به یاد می آوری که هنوز فرصت هست. بر میخیزی. برای خود یک فنجان چایی میریزی، می نوشی با قند، ناخوداگاه دستت به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کنی، و فیلم میبینی و اخبار گوش می کنی و کم کم به روزمرگی می افتی و تمام کارهایی که داشتی را فراموش می کنی و آرزوهایت را به خدا می سپری و دوباره...